گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا! ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت. آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچوقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد، اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد. آفتابگردان راهش رابلد است و کارش را میداند، او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد. او همه زندگیش را وقف نور می کند. در نور به دنیا می آید و در نور می میرد نور می خورد و نور می زاید. دلخوشی آفتابگردان آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.بدون آفتاب آفتابگردان می میرد و بدون خدا، انسان! روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد دیگر آفتابی نخواهد ماند وروزی که تو به خدا برسی دیگر ((تویی)) نمی ماند. من فاصله هایم را با نور پر می کنم، تو فاصله ها را چگونه پر می کنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند. او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم بوییدمش ، بوی خورشید می داد و آخرین صحبتهایش هنوز در گوشم طنین انداخته بود: ((نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟... ))
آنوقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...
|